کتاب سه دقیقه در قیامت خاطره مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها
راهنمای دریافت این کتاب به عنوان هدیه از فروشگاه اینترنتی اسرارالشفاء
این کتاب به صورت تجربه واقعی مردی است که به اندازه سه دقیقه در قیامت بوده و گذشته و آینده ای را مشاهده کرده است و پس از عمل جراحی که داشتند به سلامت به این دنیا باز میگردند و بعد از سال ها خاطراتی که در آن زمان قیامت بودند را مرور میکردند و دنبال نشانه ها بودند که در این سالها دوستان خود که شهید شده بودند را باز شاهد شهادتشون بوده و با دستان خود بدرقشون کرده
خلاصه ای از کتاب سه دقیقه در قیامت
یکي از رفقاي مدافع حرم که راوي کتاب، در ايمان و
اخالص او شک ندارد، مطلبي براي ما فرستاد که جالب بود.
هرچند خواب را حجت نميدانيم اما تأثيرگذار است:
شب چهلم حاج قاسم بود. سالن بزرگ و پر از جمعيت بود.
سخنران ميخواست به جايگاه برود. باتعجب ديدم سخنران،
خود حاج قاسم است!
يادم افتاد حاجي شهيد شده جلو رفتم وگفتم: شما اينجا
چيکار ميکنيد؟
راستي، چطور شهيد شديد؟
گفت: خيلي راحت، يک گل خوشبو را مقابل من گرفتند و
بالفاصله به خدمت اميرالمؤمنين 7 منتقل شدم
گفتم: ما هم ميتوانيم شهيد شويم؟ گفت: بله، دست خودتونه
گفتم: راستي، حساب و کتاب اونطرف چطور بود؟
عجله داشت.گفت: سه دقيقه در قيامت را خواندي؟ همون
جوريه…
مقدمه
دوستان گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي، سالهاست كه در زمينه
شهدا فعاليت دارند. دهها عنوان كتاب كه هر كدام به نوعي با موضوع
شهدا در ارتباط است، توسط اين مجموعه منتشر شده و مورد استقبال
مردم قرار گرفته است. سال 1396 سفري به اصفهان داشتيم. آنجا
از يك دوست عزيز كه از فرماندهان سپاه بود، شنيدم كه ماجراي
عجيبي براي همكارشان اتفاق افتاده. ايشان ميگفت: همكار ما جانباز
و از مدافعين حرم است. او در جريان يك عمل جراحي، براي مدت ۳
دقيقه از دنيا ميرود و سپس با شوك ايجاد شده در اتاق عمل، دوباره
به زندگي بر ميگردد. اما در همين زمان كوتاه، چيزهايي ديده كه
درك آن براي افراد عادي خيلي سخت است! همکار ما براي چند نفر
از رفقاي صميمي، ماجرايش را تعريف كرد، اما خيلي نميخواست
ماجرايش پخش شود. در ضمن، از زماني كه اين اتفاق افتاده و از آن
سوي هستي برگشته، اخالق و رفتار فوقالعاده خوبي پيدا كرده!
مشتاق ديدار اين شخص شدم. تلفن تماس او را گرفتم و چندين
بار زنگ زدم تا باالخره گوشي را برداشت. نتيجه چندين بار مصاحبه
و چند سفر و ديدار و… كتابي شد كه در پيش روي شماست.
البته ساعتها طول کشيد تا ايشان را راضي کنيم که اجازه چاپ
مطالب را بدهند. در ضمن، شرط ايشان براي چاپ کتاب، عدم ذکر
راوي ماجرا بود. لذا از بيان جزئيات و مشخصات و نام ايشان معذوريم.
در اين كتاب سعي بر اختصارگويي بوده و برخي موارد كه ايشان
راضي به بيانش نبود را حذف كرديم.
اين کتاب در درجه اول بر روي اعضاي گروه بسيار تأثيرگذار بود.
اميدواريم ماحصل پيگيري ما، در بهبود معنويت همگان مؤثر باشد.
گذر ايام
پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم. در خانوادهاي
مذهبي رشد كردم و در پايگاه بسيج يكي از مساجد شهر فعاليت
داشتم. در دوران مدرسه و سالهاي پاياني دفاع مقدس، شب و روز ما
حضور در مسجد بود. سالهاي آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس
و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه،
حضور در جمع رزمندگان اسالم و فضاي معنوي جبهه را تجربه كنم.
راستي، من در آن زمان در يكي از شهرستانهاي كوچك استان
اصفهان زندگي ميكردم. دوران جبهه و جهاد براي من خيلي زود
تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.
اما از آن روز، تمام تالش خودم را در راه كسب معنويت انجام
ميدادم. ميدانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق
بودند، لذا در نوجواني تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتي به
مسجد ميرفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
يك شب با خدا خلوت كردم و خيلي گريه كردم. در همان حال و
هواي هفده سالگي از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتيها و
گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند.
گفتم: من نميخواهم باطن آلوده داشته باشم. من ميترسم به
روزمرگي دنيا مبتال شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت
عزرائيل التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!
چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان
مشهد براي اهالي محل و خانواده شهدا راهاندازي كنيم. با سختي
فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه،
كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به
خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و
شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم.
البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبي ميكنم.
نميدانستم كه اهل بيت: ما هيچگاه چنين دعايي نكردهاند. آنها
دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند. خسته بودم و سريع
خوابم برد. نيمههاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم.
بالفاصله ديدم جواني بسيار زيبا باالي سرم ايستاده. از هيبت و
زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سالم كردم.
ايشان فرمود: »با من چكار داري؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكني؟
هنوز نوبت شما نرسيده.« فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده
بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتني است،
پس چرا مردم از او ميترسند؟!
ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا
ببرند. التماسهاي من بيفايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم
به سرجايم و گويي محكم به زمين خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر
بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به
شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود.
ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!!
خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت
عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟
زبان کتاب: فارسی
شابک: 978-600-7841-77-8
سال نشر: 1398
چاپ جاری: 1
تاریخ اولین چاپ: 1398
شمارگان: 2500
نوع جلد: جلد نرم
قطع: پالتویی
تعداد صفحات: 96
ناشر: شهید ابراهیم هادی
نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
شناسه: 76326
عباس –
کتاب سه دقیقه در قیامت واقعا زندگی منو متحول کرد
پور محمد –
ایکاش همیشه از این کتاب ها برامون قرار بدید تا بتونیم استفاده کامل از این کتاب ها ببریم و در زندگی بهتر استفاده کنیم